دستهبندی مقالات
جدیدترین مقالات
مقالات تصادفی
مقالات پربازدید
جدیدترین مقالات
- سخنرانی » گفتوگو با آیتالله عباس کعبی درباره مرحوم آیتالله هاشمی شاهرودی نابغه فقاهت
- سخنرانی » آیت الله کعبی: مبارزات امام راحل در دوران جمهوری اسلامی برای تدوین قانون اساسی بر مبنای فقه الگوی برخورد با مشکلات داخلی امروز
- سخنرانی » سخنرانی آیت الله کعبی در جمع اساتید سطوح عالی و اساتید بسیجی حوزه علمیه اصفهان: نقش روحانیت، قبل و بعد انقلاب اسلامی/ نقاط قوت و نقاط ضعف
- سخنرانی » متن کامل سخنرانی آیت الله کعبی در آذر ماه ۱۳۸۸ در یادواره میرزا کوچک خان در گیلان
- مقاله » (ناقص - نورمگز) حقوق مثبت و حقوق منفی/گفت و گو
- مقاله » (ناقص - نورمگز) مردم سالاری دینی؛ جمهوریت و اسلامیت
- مقاله » (ناقص - نور مگز) میزگرد اجرای علنی حدود و پیامدهای آن
- مقاله » (ناقص - نور مگز) نظری به اندیشه های متعالی امام خمینی رحمة الله علیه در تبیین ولایت فقیه
- مقاله » (ناقص - نورمگز) ماهیت قانون اساسی از دیدگاه امام خمینی رحمةالله علیه
- مقاله » انتخابات رياست جمهوري
- سخنرانی » دومین نطق پیش از دستور جلسه صبح روز اول اجلاس هفدهم
- سخنرانی » نطق پیش از دستور حجت الاسلام والمسلمین عباس کعبی
- درس خارج » 6- ادله وجوب حفظ نظام اسلامی
- درس خارج » 5- وجوب حفظ نظام
- درس خارج » 4- وجوب السعی لتشکیل الدولة الاسلامیة
مقالات تصادفی
- بیانیه » بیانیه کوبنده آیت الله کعبی در واکنش به پخش ترانه نژاد پرستانه عربکش در فضای مجازی
- سخنرانی » خودم را فرزند عشایر می دانم.
- سخنرانی » گزارش رهیاب از سخنرانی آیت الله کعبی در جلسه شورای اداری خوزستان
- سخنرانی » آیت الله کعبی در بهبهان : انقلاب اسلامی، حرکتی توحیدی، عدالت گرا
- سخنرانی » امام صادق علیه السلام إحیاگر اسلام ناب محمدی
- مقاله » مبانی تحول در ساختار نظام اسلامی از منظر پیامبر اکرم (ص)
- مقاله » جایگاه قانون اساسى و ضمانت هاى اجرایى آن
- بیانیه » پیام تبریک و تسلیت حضرت آیة الله کعبي در پی شهادت رزمنده دلیر اسلام حاج کریم غوابش
- سخنرانی » توجه ویژه اسلام و فقهشیعی به حقوق بنیادی بشر
- درس خارج » 2- چگونه برای ولایت فقیه اجماع هست در حالی که مسأله ولایت فقیه اختلافی است و علما حداقل درباره سعه و ضیق آن بحث میکنند؟
- سخنرانی » "اقتصاد مقاومتی" که رهبری می فرمایند همان ادامه راه "مبارزه منفی" امام راحل است.
- سخنرانی » آیت الله کعبی: مبارزات امام راحل در دوران جمهوری اسلامی برای تدوین قانون اساسی بر مبنای فقه الگوی برخورد با مشکلات داخلی امروز
- سخنرانی » آمریکا برای نفوذ در ایران فتنه سازی سیاسی را در دستور کار دارد
- سخنرانی » نظامسازی با فقه تطبیقی و نه فقه مسئله محور/ اشتباه است هنجارهای فقه نظام را تنها در چارچوب مکانی و زمانی خاصی بگنجانیم
- سخنرانی » شاخصه های روحی جامعه ایرانی
مقالات پربازدید
- سخنرانی » سازش و برادری پایان نزاع پنج ساله با میانجگیری آیت الله کعبی
- بیانیه » بیانیه کوبنده آیت الله کعبی در واکنش به پخش ترانه نژاد پرستانه عربکش در فضای مجازی
- سخنرانی » ﺳﺎﺧﺖ ﻗﺪﺭﺕ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺳﺎﺯﻧﺪﮔﺎﻥ
- بیانیه » آیت الله کعبی، نماینده مردم شریف استان خوزستان در مجلس خبرگان رهبری، ارتحال سید وجیه، سید نور هاشمی را تسلیت گفت؛
- بیانیه » پیام تسلیت آیت الله کعبی در پی درگذشت علامه شیخ طعمه سعد
- مقاله » (ناقص - نورمگز) حقوق مثبت و حقوق منفی/گفت و گو
- بیانیه » پیام تبریک و تسلیت شهادت مدافع دلیر اسلام امیر علی هیودی
- بیانیه » پیام حضرت آیت الله کعبی در پی شهادت مجاهد دلیر اسلام سید جاسم نوری
- سخنرانی » اعلامیه حقوق بشر علیه بشریت است
- سخنرانی » راههای شناخت وظیفه
- سخنرانی » سفر آیت الله کعبی به دزفول و شوش
- بیانیه » پیام تبریک و تسلیت آیت الله کعبی در پی شهادت مجاهدان و مدافعان دلیر اسلام حاج حمید مختاربند و فرشاد حسونی زاده
- مقاله » تحلیل مبانی اصل سیزدهم قانون اساسی توسط آیتالله کعبی؛
- سخنرانی » سخراني آيت الله كعبي در جمع تعدادي از فعالان فرهنگي و سياسي مصري در جامعه مدرسين حوزه علميه قم
- سخنرانی » ما اگر به شکل اعتکاف بپردازیم اما بعد از سه روز اگر دست خالی برگردیم این خسارت است
انديشه هاي امام خميني در تبيين ولايت فقيه
نویسنده : محمدتقي مصباح، عباس كعبي و صادق لاريجاني - مجله معرفت - ش 31
ميزگرد: نظري به انديشههاي متعالي امام خميني (رحمه الله) در تبيين ولايت فقيه
مجله معرفت: در سالي كه به نام مبارك حضرت امام(رحمه الله) ناميده شده است، مباحث مختلفي در رابطه با امام و شخصيت و افكار ايشان ميتوان مطرح كرد. اما مهمترين مساله در افكار بلند حضرت امام(رحمه الله)، مساله "حكومت اسلامي" و بحث "ولايت فقيه" است. اين بحث از سالهاي دهه آغاز 1320 دركتابها و سخنان ايشان به طور جدي مطرح بوده و بر آن اصرار و تاكيد زيادي داشتند تا سال1357 كه بالاخره موفق به تشكيل اولين نظام حكومتي مبتني بر ولايت فقيه ميشوند. اين مساله، يعني حكومت اسلامي و ولايت فقيه همچنان تا آخرين روزهاي عمر پربركت آن حضرت جزو اصليترين و اساسيترين تفكرات و مقاصد ايشان قرار داشت. ايشان در رابطه با بحثحكومت اسلامي و ولايت فقيه ميفرمايند: «كليه امور مربوط به حكومت و سياست كه براي پيامبر و ائمهعليهمالسلام مقرر شده در مورد فقيه عادل نيز مقرر است، و عقلا نيز نميتوان فرقي ميان اين دو قائل شد. زيرا حاكم اسلامي، هر كس كه باشد، اجرا كننده احكام شريعت و برپادارنده حقوق و قوانين الهي و گيرنده مالياتهاي اسلامي و مصرف كننده آن در راه مصالح مسلمانان است». در جاي ديگر ميفرمايند: «امامانعليهمالسلام حجتهاي خداوند بر بندگان هستند و فقيهان نيز حجتهاي امام بر حجتخداوند بر مردمان وجود دارد، عينا براي فقها، كه از جانب امام به عنوان، حجتبر مردمان تعيين مردم هستند. بنابراين، تمام اختياراتي كه براي امام به عنوان شدهاندنيزجارياست». درعبارت ديگري ايشان فرمودند: «ولايت فقيه با ملاحظه جوانب آن از اموري نيست كه نياز به دليل و برهان داشته باشد. با اين حال، روايات بسياري در دست است كه بر ولايت داشتن فقيه به معناي وسيع آن دلالت ميكند.» در اين همين رابطه باز ميفرمايند: «ولايت فقيه از موضوعاتي است كه تصور آنها موجب تصديق ميشود و چندان به برهان احتياج ندارد». به هرحال، يكي از تاكيدات مهم حضرت امام اين بود كه مساله ولايت فقيه در مجامع علمي مورد بحث و مداقه قرار گيرد و از زواياي مختلف مورد تحقيق واقع شود. در همين راستا، در سال حضرت امام، به بحث پيرامون اين موضوع ميپردازيم و اين نشست، در واقع اولين جلسه از اين سلسله نشستها محسوب ميشود.
به منظور پاسداشت يكصدمين سالگرد ميلاد پر بركت امام عزيز رحمه الله، اين ميزگرد را به ساحت اهل معرفت تقديم ميداريم و خدمت سروران ارجمندي كه افاضه نمودند عرض سپاس داريم. اولين سؤال اين است كه صرفنظر از دين و حكومت ديني، آيا اساسا حكومت وكالتبردار استيا خير؟ لطفا توضيح دهيد.
حجةالاسلام كعبي: پيش از پاسخ به اين سؤال، به عنوان مقدمه، لازم ميدانم نكاتي در مورد ديدگاههاي حضرت امام(رحمه الله) ذكر كنم: متاسفانه امروز با آن كه تنها دو دهه از پيروزي انقلاب ما ميگذرد، برخي با مطرح كردن مساله قرائتهاي مختلف حتي در مورد بديهيترين انديشه سياسي ايشان، كه همان «ولايت فقيه» است، دستبه تحريف يا تحليل غلط ميزنند. ماخوب ميدانيم كه وقتي آنها از مشروطيتسخن ميگويند علما را روياروي همديگر ذكر ميكنند و چه تحريفها و مغلطههايي به عنوان رويارويي بزرگان دين مطرح مينمايند! در زمينه ولايت فقيه هم همين مساله وجود دارد. كافي استبه قديميترين سند سياسي موجود از حضرت امام يعني كشف الاسرار، ص 181 و 182 مراجعه كنيم؛ آنجا كه به اين سؤال پاسخ دادهاند، همچنين به صحيفه نور، ج 22، ص153 و 154. با وجود اين، ميبينيم در نشريات، تحت عنوان تبيين انديشه سياسي حضرت امام همين مسائل بديهي سياسي انديشه ايشان متاسفانه مورد چالش قرار گرفته است؛ مثلا،. بعضي از آقايان ميگويند: آيا امام خميني(رحمه الله) در اعلاميهها، بيانات و مصاحبههاي بينالمللي متعدد خود در معرفي نهضت و حكومتبرخاسته از آن اشارهاي به ولايت فقيه داشتهاند؟! ميگويند: چرا امام خميني(رحمه الله) تا زمان مطرح شدن ولايت فقيه در مجلس خبرگان قانون اساسي در بيانات خود متعرض اين مهم نشدند. سپس نتيجهگيري ميكنند كه در مقاله 11/1 سلسله مباحثي تحت عنوان «حكومت ولايي» كه درباره ولايت فقيه براي نخستين بار در نماز جمعه تهران در مورخ23/6/58 مطرح شد، در طرفداري از آن در6/7/58 در نماز جمعه شعار داده شد و براي نخستين بار، در قطعنامه راهپيمايي همبستگي امت و امام در 4/8/58 به عنوان يكي از اصول گنجانيده شد و در نهايت، مينويسند: به هر حال، ولايت فقيه تا زمان تصويب در مجلس خبرگان قانون اساسي، نه از اهداف انقلاب اسلامي شمرده ميشد و نه از اصول جمهوري اسلامي به حساب ميآمد و نه حضرت امام خميني(رحمه الله) به صراحت تلازم آن را با جمهوري اسلامي بيان نموده بودند.
در سخن ديگري ايشان ميگويند: اصلا ماهيت انقلاب، ضد سلطنتي نبود، بلكه در سال56 تنها شعار عزل محمدرضا شاه داده ميشد. پس از انقراض سلطنت او، با كمي تاخير، در 22 بهمن57 ابقاي نظام سلطنتي در صدر اهداف نهضت قرار گرفت.
اين بسيار عجيب است كه چگونه با وجود اينكه نسل اول انقلاب هنوز زنده است، فرهنگ كتبي و شفاهي انقلاب هنوز باقي است، فرزندان امام(رحمه الله) زندهاند و ما در عصر ايشان زندگي ميكنيم، به راحتي در مطبوعات ما تحت عنوان «تبيين انديشههاي سياسي حضرت امام(رحمه الله)» بديهيترين انديشههاي سياسي ايشان در چالش و اشكال قرار ميگيرد! براي پاسخ به اين شبهات و تحريفها، كافي است اشاره كنيم به كشف الاسرار كه حضرت امام(رحمه الله) در سال 1322 و1323 نوشتند. ايشان ميفرمايند: حكومت ولايت است، نه وكالت و بايد ماهيت ديني داشته باشد. اين يك امر عقلي است كه ما ميتوانيم آن را كشف كنيم. آنچه عقل خداداد حكم ميكند اين است كه تنها حكومتي كه مردم به حكم خرد، لازم است از آن پيروي كنند و در آن حاكم مالك همه چيز مردم است و ميتواند هر تصرفي در آنها بكند و ولايتش بر تمام بشر نافذ استحكومتخداي عالم است. بر اساس نظريه مولويت ذاتي، حكومت ماهيتا متعلق به مولاي حقيقي است كه مالك همه چيز ميباشد و خالق زمين و آسمان است. و اگر خدا به كسي حكومت داد و حكم او را توسط پيامبرانعليهمالسلام لازم الاطاعه دانست، بر بشر نيز لازم است كه از آن اطاعت كند. غير از حكم خدا يا آنكه خدا تعيين كرده است، بشر نبايد هيچ حكمي را بپذيرد؛ هيچ جنبه عقلايي هم ندارد كه بپذيرد. تنها حكومت الهي و ديني مورد پسند عقل است. خداوند - تبارك و تعالي - مولاي حقيقي است و تنها او ميفرمايد كه از چه كساني اطاعت كنيم.
حضرت امام (رحمه الله) در كتاب حكومت اسلامي نوشتهاند: ولايت فقيه از موضوعاتي است كه تصور آن موجب تصديق آن ميشود و در نهايت، آن را ضروري و بديهي شمردهاند. توضيح آنكه مفاهيم دو دسته است: بعضي از آنها تصورشان ساده است و تصديق آنها نياز به بحث دارد؛ مانند مفاهيم رياضي. بعضي از آنها به عكس، تصورشان مشكلتر از تصديق آنهاست؛ يعني: اگر تصور شدند به راحتي تصديق ميشوند؛ مانند مفهوم خدا كه صرف الوجود و بديهي الوجود است. مفهوم ولايت فقيه از ديدگاه حضرت امام(رحمه الله) از چنين مفاهيمي است كه تصور درست آن موجب تصديق آن ميشود. حضرت امام(رحمه الله) همان موقع (سال 1342) به نسل جوان حوزه ميگويند: شما آقايان، كه نسل جوان هستيد، در طول حيات خود در معرفي نظامات و قوانين اسلام جديت كنيد، نگذاريد حقيقت و ماهيت اسلام مخفي بماند و تصور شود كه اسلام مانند مسيحيت - مسيحيت اسمي، نه حقيقي - هيچ دستوري درباره حكومت ندارد و فقط وظيفهاش تبيين رابطه بين خالق و خلق است و مسجد فرقي با كليسا ندارد.
حضرت امام(رحمه الله) در مورد ماهيتحكومتسلطنتي هم در كشف الاسرار فرمودهاند: سلطنت و ولايتعهدي همان است كه اسلام بر آن خط بطلان كشيده و بطلان آن را در صدر اسلام در ايران و روم شرقي و مصر و يمن برانداخته. رسول اكرمصلي الله عليه وآله در مكاتيب مباركش، كه به امپراتوري روم شرقي و ايران نوشته آنها را دعوت كرده كه از حكومتشاهنشاهي دستبردارند و بندگان خدا را وادار به پرستش و اطاعت مطلقه خود نكنند، بگذارند مردم خداي يگانه و بيشريك را، كه سلطان حقيقي است، بپرستند. (بحث مولويت ذاتي) سلطنت و ولايتعهدي همان طرز كومتشوم و باطلي است كه حضرت سيدالشهداعليهالسلام براي جلوگيري از برقراري آن قيام نمود و شهيد شد. اسلام سلطنت و ولايتعهدي ندارد. در صفحه 12 و13 كتابي كه تحت عنوان نامهاي از امام موسوي كاشف الغطاء منتشر شده بود، اين مطالب آمده است.
اما امروز ميبينيم به راحتي ميگويند كه اصلا بحث انقراض سلطنت و اينكه حكومت اسلامي ماهيت ضد سلطنتي دارد مطرح نبوده است كه بعضي از قرائتها هم ممكن استبا سلطنت جور در بيايد و به راحتي بگويند كه حضرت امام(رحمه الله) در ابتدا ولايت فقيه را مطرح نكرده بودند. اما اينها ديگر بحثهاي نظري صرف است و كافي است كه نشاني تاريخي بدهيم تا مساله حل شود كه البته هيچ قرائتي هم آن را بر نميتابد.@#@ آثار شوم اين تحريفها و تحليلهاي بيربط در مورد نظريات حضرت امام(رحمه الله) بر تشيع تا آنجا بوده كه مثلا نظريهپردازان سني گفتهاند: آنچه امام(رحمه الله) به نام «ولايت فقيه» ميگويند همان مساله «شورا» است كه ما ميگفتيم و سرانجام شيعيان پس از 1400 سال از نظريه انتصاب، وصايت و استخلاف دست كشيدند. در نتيجه، اين بحث مطرح شده است كه اصلا حكومتبه ولايت استيا وكالت؟
در اين زمينه، دو قرائت وجود دارد: يك قرائت ميگويد به ولايت و ديگري ميگويد به وكالت. همين موجب شده كه براي بعضي فتح باب شود. به عنوان نمونه، توفيق الشعابي، يكي از نويسندگان معروف مصري - داماد عبدالرزاق عبدالرضا صندويي، حقوقدان معروف - كتابي نوشته تحت عنوان فقه الحكومة الاسلامية كه به فارسي هم ترجمه شده است. بعضي از نشريات معتبر با نويسنده اين كتاب مصاحبههايي انجام دادهاند و در مورد حضرت امام(رحمه الله) بحث كردهاند كه ايشان در فقه اسلامي مجدد بود و چه كارها كه نكرد! ميگويد: حضرت امام(رحمه الله) «تجاوز مبدا الوصية الذي جعله الفقه الشيعي اساسا لولاية الائمة من آل البيت و الذي لم يطبق في فترة الغيبة التي ما زالت مستمرا...» سپس ميگويد: ولايت فقيهاي كه امام(رحمه الله) مطرح كردند موضوعش اجتهادي است و بر اساس نظريه اكثريت مردم ولي فقيه انتخاب ميشود. پس امام، شيعه را از بنبست و بحران غيبت نجات داد: «ان مازق الغيبة ليس الا نتيجة حتمية لنظرية الاستخلاف فكيف يمكن علاج الفرع بدون علاج الاصل؟» شما كه بر اساس راي عمومي و اكثريتبه ولايت فقيه قايل شديد، بايد آن اصل را بپذيريد كه اصلا اصل امامتبه استخلاف و نصب الهي نيست، به شورا و انتخاب مردم است: «هذا هو السؤال الذي يحب ان يفكر فيه علماء المستقبل و المفكرون.» بعضي از نويسندگان هم در اين زمنيه فكر كردهاند. و يكي از فكرها همين كتابي است كه بعضي از متصديان فرهنگي كشور به مراجع شيعه توصيه ميكنند كه آن را به نقد بكشند؛ «تطور الفكر السياسي الشيعي من الشورا الي ولاية الفقيه» كه نويسنده آن بر اساس همين ديدگاههاي انتصاب و انتخاب گفته است: اينكه ميگويند ولايت فقيه مبتني بر چيست، در اينباره، علما بر دو نظرند عدهاي ميگويند: مبتني بر انتخاب است عدهاي ديگر ميگويند: مبتني بر انتصاب است. اينها ميگويند: نظريه انتصاب منجر به پادشاهي مطلق ميشود: نظريه حقيقي همان انتخاب است. آنگاه در اصل قضيه تشكيك ميكنند؛ در امامتحضرت حجت (عج). و در اين كه اصل ولايتبه وصايتبوده يا انتخاب، نتيجه ميگيرند كه اصل ولايت هم به انتخاب بوده است. ريشه بسياري از تشكيكات ديگر در اين مساله است؛ اين مقدمه را به اين دليل ذكر كردم كه بگويم كه واقعا قرائتهاي مختلف در كار نيست. درباره اين قضيه، هم عقل و هم شرع ميگويند مشروعيت ولايت اصلا به انتصاب است. علاوه بر اين، وكالت عقلا هم محال است. توضيح آنكه نويسندگان غربي كه در زمينه نظامهاي سياسي كتاب مينويسند، وقتي به مفهوم «حكومت» ميرسند، ميگويند: حكومت داراي سه مؤلفه است: اقتدار (شژخزرخژسچ)، ساختار و سازمان (حزسژحسزژث) و وظايف و شيوه حكومت (ذرخژحذسح). در زمينه اقتدار هيچ كس بحثي ندارد؛ زيرا لازمه وجود حكومت اقتدار است. حكومتبدون امر و نهي پا نميگيرد. از اينرو، قوانين حكومت الزامي است. يكي از مشخصههاي قاعده حقوقي الزامآور بودن آن است؛ يعني: به صورت قانون، بخشنامه و مانند آن باشد. همه عوامل حكومتي بايد در قالب امر و نهي حكومت كنند. امر و نهي هم بايد از موضع برتر باشد؛ شخصي كه در موضع عالي قرار گرفته به شخصي كه در موضع داني است امر و نهي كند. قدرت سياسي اينطور شكل ميگيرد: يك طرف آن امر و نهي است و طرف ديگرش اطاعت. ما هر تحليلي درباره نحوه به حكومت رسيدن حاكمان داشته باشيم، در هر صورت، ماهيت كار حكومت امر و نهي است؛ حاكمان امر ميكنند، ملت هم بايد اطاعت كند، وگرنه حكومتشكل نميگيرد. بنابراين، حكومتبا امر و نهي محقق ميشود. سؤالي كه در اينجا مطرح ميشود و مربوط به فلسفه حقوق، فلسفه سياست و حقوق اساسي ميباشد، اين است كه ريشه امر و نهي حكومت از كجا آمده و چرا يك عده به نام «حاكم» حق امر و نهي دارند؟ برخي اينگونه جواب ميدهند كه بر اساس زور و غلبه حاكمان چنين حقي پيدا كردهاند، برخي هم آن را نتيجه فرهمندي و جاذبه شخصيت ميدانند كه در اين زمينه بحثي نداريم. اما عدهاي ميگويند كه امر و نهي حكومت ناشي از انتخاب مردم است، مردم حاكم را انتخاب ميكنند، حاكم وكيل ملت است. ولي ما ميگوييم: چون ماهيتحكومت مبتني بر امر و نهي است، اصلا امر و نهي وكالتبردار نيست؛ زيرا در وكالت، چند ركن وجود دارد: ركن اول وكيل، ركن دوم موكل، و ركن سوم موضوع وكالت. در قرارداد وكالت، آن كه ميتواند امر و نهي كند موكل است، نه وكيل، در حاليكه در حكومت ميگويند: «حاكم نماينده ملت است» و او امر و نهي ميكند. پس در اينجا، يك تناقض وجود دارد؛ وكيل جاي موكل را گرفته است. ژان ژاك روسو كه خواسته همين تناقض را حل كند؛ ميگويد: ما چگونه اراده فردي آزادي داشته باشيم و در ضمن آن، حكومت هم وجود داشته باشد كه بتواند امر و نهي بكند. بنابراين، وجودي را جعل ميكند به نام شخصيتحقوقي عمومي (ذرژزحت دچسحخسخحذپ) و ميگويد: «حكومت مظهر اراده عمومي است.»
صاحب كتاب حكمت و حكومت هم از اين تناقض انتقاد ميكند و ميگويد: اين باعث ميشود يك مركب حقيقي از جامعه ايجاد شود و از جامعه يك شخصيتحقوقي واقعي درست كنند، در حاليكه اين درست نيست، رابطه حكومت و ملت رابطه جزء و كل است، نه رابطه جزئي و كلي است. او سپس در صدد جواب بر ميآيد كه خود به يك اشكال ديگري گرفتار ميشود.
بههر روي، حكومت وكالتبردار نيست. ما هر قدر هم بگوييم كه «حاكم ملت است»، حاكم در حكمراني خود، امر و نهي ميكند حاكم هر قدر به ملتبگويد كه من خادم شما هستم، نماينده شما هستم،با وجود اين، مردم در عمل نميتوانند از حكومت نافرماني كنند؛ چون نافرماني برابر استبا مواجه شدن با ضمانتهاي اجرايي حكومت. خود نظريهپرداز «قرارداد اجتماعي»، ژان ژاك روسو، هم در جايي درباره وكالت ميگويد: مردم انگلستان فكر ميكنند كه آزادند، اينها در واقع يك روز، بلكه يك لحظه آزادند، آن هم لحظهاي است كه راي خود را به صندوق مياندازند. پس از آن، در واقع برده ميشوند، بلكه بالاتر از بردگي، هيچ ميشوند. به همين دليل، در برابر نظريه «قرارداد اجتماعي»، بعضي آموزه «بردگي دولتي» را مطرح ميكنند؛ ميگويند: چه اشكالي دارد كه مردم اراده و شخصيت انساني خود را تفويض كنند؟
حجةالاسلام لاريجاني: اينكه آيا وكالتبا فرمان وكيل جمع ميشود يا نه و اگر موكل وكيلي را انتخاب كرد آيا وكيل حق امر و نهي به او را دارد يا خير؟ دو بحث است كه بايد آنها را از يكديگر جدا كنيم؛ يكي از آنها مساله ماهيت وكالت است كه همانگونه كه اشاره كردند، بايد در جاي خودش بيشتر مورد بحث قرار گيرد كه آيا ماهيت وكالت در اينگونه موارد وجود دارد يا خير. ولي در آنچه گفته شد، به نظر ميرسد دو موضوع با يكديگر خلط شده است كه توضيح ميدهم.
عليالاصول، انسان ميتواند خودش را با اختيار تحت الزام قرار دهد و اين بحث جالبي است؛ يعني: منافات ندارد با اينكه انسان مختار باشد در عين حال، به اختيار تحت الزام برود. ما نميتوانيم بگوييم چون انسان اختيار دارد، به هيچ وجه نميتواند الزامي بر خودش بياورد. به عنوان مثال، در عقود و قراردادها، ما به اختيار خودمان بيع را منعقد ميكنيم و ديگري اين الزام را ايجاد نميكند. اگر الزام ديگري در كار باشد، اصلا معامله باطل يا بياثر است. ولي وقتي اين معامله را منعقد كرديم طرفين معامله تحت الزام ميروند؛ مثلا، اگر من اين كتاب را فروختم و ديگري خريد و معامله با شرايطش صورت پذيرفت، من با اختيار تحت الزاماتي قرار گرفتهام كه مترتب بر اين معامله است. تصور نميكنم كسي بتواند در اين موضوع ترديد كند. اما به لحاظ تحليلي، ميتوانيم بپرسيم چطور انسان ميتواند خودش را تحت الزام ببرد؟ ظاهرا پاسخ اين است كه ريشه همه اين الزامات، الزام به وفاي به عهد و قرارداد است. ريشه نهايي اينكه ما ملزم ميشويم اين است كه انسان بايد وفاي به عهد داشته باشد و در نظريه «قرارداد اجتماعي» هم بسياري مساله را به همين موضوع برگرداندهاند. در آنجا، تحليلهاي مختلفي وجود دارد كه افراد جامعه براي خودشان الزام سياسي ميآورند؛ يعني: با انتخاب يا قرارداد، كاري ميكنند كه امر حاكم براي آنها واجب الاطاعه ميشود. خودشان او را انتخاب كردهاند، ولي در عين حال، امر او بر آنها الزامآور است. مساله لزوم وفاي به عهد و پايبندي به قرارداد ريشه اخلاقي دارد و در اينجا فلسفه سياسي با فلسفه اخلاق پيوستگي پيدا ميكند. ريشه آن هم وجوب وفاي به عهد است. بنابراين، به نظر ميرسد كه اشكالي نداشته باشد عدهاي موكل باشند و خودشان كسي را توكيل كنند. ولي به دليل اينكه اين توكيل در ضمن يك قرارداد اجتماعي صورت ميگيرد، از طريق آن الزام به وفا هم داشته باشند.@#@ البته نظريه «قرارداد اجتماعي» اشكالات متعددي دارد كه حال مورد بحث ما نيست.
استاد مصباح: اشاره كردند كه ماهيتحكومتبا ماهيت وكالتسازگار نيست و گفتند كه در ماهيتحكومت الزام نهفته و قوام آن به امر و نهي است و اين با مساله وكالت، كه موكل بيايد كاري را به وكيل واگذار كند، تناسب ندارد. همچنين گفتند كه الزام ممكن است از ناحيه خود انسان انجام بگيرد؛ به اين صورت كه ما به اختيار كاري را انجام دهيم، به آن ملتزم شويم و آن براي ما الزامآور باشد. در تبيين اين موضوع، بحثهايي وجود دارد كه موجب اطاله كلام در اين زمينه ميشود. اما به اجمال، همانگونه كه گفته شد، مساله به وفاي به عهد باز ميگردد.
اما نكتهاي كه قابل توجه است اينكه الزامي كه جناب آقاي كعبي گفتند غير از الزامي است كه جناب آقاي لاريجاني فرمودند. يك الزام در حكومت وجود دارد و يك الزام در قضاياي ارزشي و اخلاقي - به طور عام - كه وجوب وفاي به عهد يكي از آنهاست اينجا ملتقاي فلسفه اخلاق و فلسفه حقوق و سياست است كه بسياري از فيلسوفان حقوق و فيلسوفان سياست گفتهاند: پشتوانه بسياري از حقوق اساسي و مسائل سياسي مسائل اخلاقي است. اخلاق، كه يكي از منابع مباني حقوق تلقي ميشود، يكي از مصاديق بارز آن همينجاست. پايه كل نظام حكومتي مردمسالار (دموكراتيك) بر قرارداد است. پشتوانه آن هم وفاي به عهدي است كه وجوب اخلاقي دارد. همه اينها مانند يك هرم است كه نقطه راس آن يك امر اخلاقي است. حال صرفنظر از اينكه اين بيان صحيح باشد يا نه، آنچه ميتوان مطرح كرد اين است كه آن الزامي كه در حكومت وجود دارد و ما ميگوييم با وكالت منافات دارد، عامل الزام كننده آن يك عامل دروني (عقل يا وجدان) است.
عقل ميگويد: واجب است اين كار را بكني. اين ربطي به حكومت ندارد. مسائل حكومتي و قانوني ربطي به اين الزام ندارد. تا وقتي الزام كننده يك عامل دروني است (عقل عملي، وجدان، نفس لوامه يا هر جيز ديگر) اين قضيه، اخلاقي است. از آنجا ماهيتحقوقي، قانوني و سياسي پيدا ميكند كه الزام كننده بيروني داشته باشد؛ ضامن اجرايي از خارج داشته باشد كه اگر تخلفي انجام گرفت، با تشبثبه قوه قهريه، متخلف را ملزم كنند كه كاري را انجام دهد. الزامي كه در حكومت مطرح است چنين الزامي است. حاكم نه تنها امر ميكند كه بايد چه كاري انجام شود، پشتوانهاش هم يك قوه قهريه است كه اگر كسي انجام نداد، او را ملزم ميكند. اين الزام غير از الزام اخلاقي است؛ او را مجبور مينمايند كه كاري را انجام دهد. ماهيت اين الزام با وكالتيكي نيست. در وكالت، ما خودمان ميتوانيم كاري را انجام دهيم، اما آن را به وكيل واگذار ميكنيم كه او انجام دهد. اما اصلا اينكه من خودم را الزام حكومتي كنم، وجود ندارد و اصلا متصور نيست كه كسي بتواند خود را الزام حكومتي بكند؛ به زور و قوه قهريه خود را وادار نمايد كه كاري انجام دهد و يا اگر تخلفي كرد مجازات كند. اين به حسب متعارف و اعتبارات عقلايي، نسبتبه خود شخص معنا ندارد. آنچه در حكومت مطرح ميباشد اين الزام است، نه صرف الزامي كه مفاد امري است و يك وجود اعتباري است، بلكه يك الزام خارجي است كه حكومتحق دارد ايجاد كند. البته حق داشتن آن هم اعتباري است اما اگر چنين الزامي انجام شود يك الزام و قهر عيني است. ماهيتحكومتبدون اين نميشود. اگر حكومت فقط امر و نهي اخلاقي (موعظه) بكند، ديگر حاكم نيست، مرشد و استاد اخلاق و مربي است. حاكم وقتي قانون ميگذارد و آن را اجرا ميكند كه پشتوانه اجرايي داشته باشد؛ يعني: اگر كسي تخلف كرد قانون جزايي در كار باشد. تا وقتي ما در مجموع قوانينمان، قانون جزايي نداشته باشيم، حكومتشكل نميگيرد. قوام حكومتبه اين است كه قوانين جزايي داشته باشد و عملا هم چنين قدرتي باشد، آن هم نه تنها صرف قانون، بلكه قدرت اجراي آن را هم بايد داشته باشد.
اينكه ميگويند اصل اولي در حكومت، اقتدار استيا امروز فلسفه سياست را مساوي ميدانند با فلسفه قدرت و ميگويند حكومتيعني قدرت، به آن دليل است كه بدون چنين قدرتي اصلا حكومت مفهوم پيدا نميكند. بحثي كه هرج و مرجطلبان (آنارشيستها) مطرح ميكردند و ميگفتند حكومت لازم نيست، همين است، وگرنه ميگفتند مانعي ندارد كه يك كسي را بر كرسي بنشانيد و دستور بدهد كه چنين و چنان كنيد، اما ديگر زندان و جريمهاي نباشد كه اين ديگر حكومت نيست. پس اينكه آنها حكومت را انكار ميكردند به همين معنا بود، وگرنه چنانچه حكومتبخواهد باشد، بدون اقتدار فيزيكي اصلا معنايي ندارد.
حجةالاسلام لاريجاني: در فلسفه سياسي، چند بحث جدا از يكديگر داريم: يكي بحث اقتدار و قدرت و ديگري بحث الزام سياسي. اينها دو منشا متفاوت دارد. بحث اقتدار و حاكميت (شژخسرخژسچ) همان است كه حضرت استاد ميفرمايند. اما بحث ديگر الزام سياسي (ذرخژچخخدچر دچحخژخدرت) استبه نظر نميآيد كه بحث الزام در فلسفه سياسي فقط الزام حاكميتي باشد؛ زيرا ما ميخواهيم الزامي از سوي حكومت مقتدر وجود داشته باشد كه معقول باشد. تمام حكومتهاي استبدادي از حاكميتبرخوردارند، مشكل آنها اين است كه الزام سياسي ندارند، وگرنه الزام اقتداري دارند. «الزام سياسي» - به معناي دقيق كلمه - يعني: اينكه حكومتهاي استبدادي در وضعي هستند كه نميتوانند بگويند چرا بايد از حكومت اطاعت كرد و آيا حكومتحق فرمان راندن دارد يا نه. اين دو با يكديگر ملازماند.
اينكه حكومتحق فرمان راندن داشته باشد و اينكه ما به عنوان آحاد شهروندان وظيفه داشته باشيم فرمان آن را اطاعت كنيم، بلكه همانگونه كه حضرت استاد ميفرمايند، قوام حكومتبه قدرت است؛ يعني: ما نميتوانيم كومتبياقتدار داشته باشيم، ولي مساله مهم در زمينه اقتدار آن است كه آيا اين اقتدار مشروع استيا نه. مهمترين بحث الزام در اينجا مطرح ميشود. همانگونه كه عرض كردم، ممكن است ماهيت وكالتبا حكومت نسازد، ولي بحث مهمتر كه در سخنان جناب آقاي كعبي بود اين است كه آيا موكلان ميتوانند خود را تحت الزام درآورند. تمام بحثهايي كه در فلسفه سياسي حول محور الزام سياسي مطرح شده، حول محور اين الزام است كه ريشه آن الزام اخلاقي است، نه الزام اقتداري. الزام اقتداري از حيث مشروعيت نياز به بحث ندارد، حكومت قاهره است، ما بخواهيم يا نخواهيم اين اقتدار را دارد و وجودش براي حكومت لازم است. ولي بحث در اين است كه اقتدار حكومتبراي ما الزام سياسي نميآورد، بله الزامهاي احتياطآميز (ذرخژچخخدچر درخژذححسزت) براي شهروندان ميآورد. به عنوان مثال، اگر انسانها حتحكومت جباري واقع شده باشند، به آنها امر و نهي كند، ميپذيرند، اطاعت او واجب است. اما نه به وجوب اخلاقي، بلكه از باب احتياط؛ مثلا، براي اينكه مجازات نشوند. در فلسفه سياسي، مسالهاي كه بيشتر فكر فيلسوفان را به خود مشغول كرده، نظريات «انتخاب»، «قرارداد اجتماعي»، «رضايت عمومي» و نظريه اخلاقي است كه محور آن الزام سياسي است، نه اقتدار. عدهاي قرارداد را مطرح ميكنند، عدهاي رضايت عمومي را و عدهاي چيز ديگري را. نظريه «قرارداد اجتماعي»، اشكالات زيادي دارد، به هيچ وجه نميتوان به آن ملتزم شد، ولي اشكال اين نيست كه ما خودمان نميتوانيم تحت الزام برويم؛ مثلا، اگر حاكمي كه اقتدار دارد، ولي مسلمان است، آيا قبول داريد كه ميتوان به اختيار تحت الزام او قرار گيرد و شهروندان ميتوانند با او قرارداد منعقد كنند؟ اين قرارداد الزامآور است و ريشه اين الزام، الزام اخلاقي است.
استاد مصباح: اصل مطلب، صرفنظر از اينكه اصولا اخلاق نميتواند پشتوانه سياست و منشا الزامات سياسي باشد و بحثبسيار مفصلي ميطلبد، بحث از مشروعيت و اينكه عامل مشروعيت چيست، يك بحث كاملا مستقل ديگري است. توضيحات جناب آقاي لاريجاني مربوط به مشروعيت است، آن كه مورد بحث ميباشد اين است كه ماهيت وكالت - كه واگذار كردن حقي به ديگري است - با ماهيت الزام حكومتي سازگار نيست؛ آن الزام حكومتي كه مقوم حكومت است. اينكه حكومتحق استيا باطل بحث ديگري است؛ يعني: اصلا حاكميتبدون الزام تحقق پيدا نميكند و اين مساله با وكالتسازگاري ندارد.
حجةالاسلام كعبي: در توضيح عرايض قبلي خودم، اين نكته را لازم است ذكر كنم كه صرفنظر از الزام اخلاقي و اينكه ما با تعهد اخلاقي ميتوانيم تحت امر و نهي درآييم، وكالت وكيل در امر و نهي است؛ يعني: مردم حاكم را وكيل قرار دادهاند تا به آنها امر و نهي كند، خودشان هم متعهدند كه از امر و نهي او اطاعت نمايند جان كلام اين است.
اصولا ماهيت قرارداد و معاملات غير از مقوله حكومت است. در معاملات، نقل و انتقال صورت ميگيرد و انسان ميتواند خود را تحت الزام قرار دهد. اما در آنجا هم بحث كردهاند كه آيا انسان ميتواند به طور كلي، از خودش سلب حق كند يا نه؛ مثلا، شخصي به طور كلي بگويد: من تعهد كردم و ملتزم شدم كه فلان معامله را تا بيستسال انجام ندهم؛ كما اينكه بعضي از شركتها و سازمانها در مورد بعضي كارها تعهد ميكنند كه كاري صورت نگيرد؟
اما واقع آن است كه انسان نميتواند به طور كلي، از خودش سلب حق و سلب اراده كند؛ زيرا سلب حق كلي مساوي با بردگي است و قانون هم موعظه نيست كه انسان حق امر و نهي را بتواند به آن واگذار كند يا ملتزم شود و هر قتخواست آن را پس بگيرد.@#@ در متون هم آمده است كه هيچ انسان يا موجود ديگري هر چه باشد نميتواند خصيتحقيقي خود را به يك شخصيت غير حقيقي و يا حقوقي ديگر تبديل نمايد و خود را از ذات و ذاتيات خويشتن برهاند و به يك عضو بلا اراده تغيير هويت و ماهيتبدهد و خويشتن را از زندگي مستقل و آزاد محروم سازد؛ مانند كساني كه در شرايط سخت و غير قابل تحمل عمدا انتحار ميكنند و نابودي را بر زندگاني خود ترجيح ميدهند. اشكالات ديگري را هم مطرح كردهاند و ميگويند: اين سخن در صورتي قابل قبول است كه ما آموزه «بردگي حكومتي» گرات سيوت را بپذيريم. اين آموزه الزامات را ميپذيرد و ميگويد اگر بيگاري و بندگي به همان نسبت كه در ميان اشخاص رايج و معمول است، در بين مردم از يك سو و دولت از سوي ديگر، وجود داشته باشد، بندگي و سروري مانند يك قرارداد جمعي انجام گيرد، آنگاه مشكل قضيه حل خواهد شد. در اين صورت، همانگونه كه يك فرد انسان ميتواند آزادي خويش را به ديگري تفويض نمايد، به همان نحو ميتوان گفت كه تمام مردم يك كشور خواهند توانست از استقلال و آزادي خود صرفنظر كنند و به طور جمعي، خود را بندگان حاكم يا هيات حاكمه قرار دهند.
روسو بر اساس نظريه «قرارداد» به اين آموزه پاسخ ميدهد و ميگويد: تسليم انسانهاي جمعي به حكومت و قبول بندگي از سوي حاكم فاقد هرگونه شرايط ساختاري معاملاتي است؛ زيرا هرگونه معامله و داد و ستدي بايد كالا يا هر شيء بهادار را، كه عرضه كننده به متقاضي تسليم ميكند در مقابل بها يا شيء بهادار باشد كه از سوي گيرنده دريافت ميكند؛ مثلا، اگر يك انسان تهيدستخود را به يك انسان توانگري ميفروشد، در برابر اين است كه خريدار توانگر زندگي او را تامين نمايد. اما قرارداد بندگي شهروندان با حكومت اينگونه نيست كه حكومت زندگي شهروندان را عهدهدار ميشود، بلكه درستبرعكس قضيه است؛ زيرا اين شهروندان هستند كه بايد حاكم و دستگاه حكومت را از هر جهتشكوهمند نگاه دارند. مردم بايد حكومت و حاكم را سر پا نگه دارند، اما در عمل، الزامات حكومتبر آنها تحميل ميشود و اراده آنها مسلوب است، مگر اينكه ملتزم شويم به اينكه قانون موعظه و تقاضاست كه هيچ كس چنين نميگويد. قانون الزامات حكومتي از يك موضع برتر است.
اشكال عقلي كه بر نظريه وكالت وارد است اينكه در وكالت، موكل امر و نهي ميكند، نه وكيل، مگر اينكه ما اين مساله را تحويل كنيم و در مساله امر و نهي يك چيز واسطي را به نام «مالكيت» قرارداد كنيم. دكتر مهدي حائري هم كه نظريه مالكيت مشاع را مطرح كرده، براي رها شدن از همين مشكل قرارداد اجتماعي است. ايشان مالكيت مشاع را حد وسط قرار ميدهد و ميگويد: چون مردم مالكان مشاع روي زمين هستند و ميخواهند امنيت و آزادي بر روي زمين برقرار كنند، همانگونه كه - مثلا - يك عده مالك در ملك مشاع كسي را وكيل ميكنند، مردم هم حكومت را وكيل ميكنند. ايشان ميخواهد با پلي كه بين ولايت و وكالت از طريق مقوله مالكيت مشاع ميزند، قابل انتقال نبودن ولايت و حكومت را حل كند.
البته نظريه ايشان در جاي خود، قابل نقد است؛ مثلا، يكي از نقدها اين است كه شخصيتحقوقي كه ايشان ترسيم ميكند نميتواند جوابگوي استقلال و آزادي افراد باشد، باعث تجزيه دولتها، حكومتها و حاكميتها ميشود. ما حدود و ثغور اين مالكيت مشاع را نميدانيم كه در حد محله استيا در حد شهر استيا در حد يك كشور بزرگ و يا چندين كشور؛ دايره اين حكومتيا شژخا يا مدينه - به قول ايشان - چقدر است؟ اشكالات ديگري هم وجود دارد؛ مثلا اگر ما بخواهيم يك قرارداد وكالت را، كه عقد جايز است، با يك شرط ضمن عقد به عقد لازم تبديل كنيم؛ قابل تامل است كه آيا عقد جايز اصولا با چنين شرطي به عقد لازم غير قابل فسخ و انفساخ تبديل ميشود و از شخص سلب اراده ميكند اينچنين نيست؟ اين يك بحث فقهي است كه در جاي خودش مطرح است. اين صرف نظر از اشكال درون ديني آن است كه ما معتقديم كه «لله ملك السموات و الارض» و خدا مالك حقيقي آسمانها و زمين است و آن كه خالق استبايد امر و نهي كند؛ «الا له الخلق الامر»، «ان الامر لله.» مالك حقيقي بايد به ما بگويد در اين ملكيت مشاع يا در روي زمين ما بايد چه كنيم.
معرفت: از منظر دين، از حيث عقل و نقل، ماهيتحكومت اسلامي وكالت استيا ولايت؟
استاد مصباح: حضرت امام(رحمه الله) درباره مساله ولايت فقيه فرموده بودند كه اين قضيه شبيه بديهي استيا فرمودند تصورش براي تصديق كافي است. اين اشاره به وضوح مطلب دارد. در اين زمينه، ما بايد به ايننكته توجه داشته باشيم كه مسائل اگر در بستر خودش ملاحظه شود؛ در فرهنگي كه در آن شكل گرفته ملاحظه شود به راحتي قابل درك است، در حاليكه اگر در بستر اجتماعي ديگري مطرح شود چنين نيست. به عنوان مثال، مساله ولايت فقيه را نميتوان براي كسي كه در امريكا يا در انگلستان زندگي ميكند بديهي يا شبيه بديهي دانست. ممكن است دهها سؤال نسبتبه پيشفرضهاي آن مطرح باشد. اما در جامعهاي كه ما زندگي ميكنيم و مفاهيم آن برايمان جا افتاده و آنها را پذيرفتهايم و جزو ايمان ما و معتقدات ماست، حضرت امام(رحمه الله) ميفرمايند وقتي ما آن را تصور ميكنيم نياز چنداني به برهان ندارد. اين را به اين دليل عرض كردم كه بعضيها اشكال كردهاند كه اين چه حرفي است، اگر اين جور است پس چرا درباره آن اين قدر كتاب نوشتهاند و اين همه بحث كردهاند؟ بنابراين، بايد توجه داشته باشيم كه فهم هر موضوعي به بستر فرهنگي خاص خودش بستگي دارد. محيطي كه ما در آن زندگي ميكنيم معتقد به امامت ائمه اثني عشرعليهمالسلام است كه اين را به عنوان يك لطف الهي و مقتضاي فضل، رحمت و حكمت الهي ميدانيم. در چنين شرايطي ما معتقديم كه برخي احكام اسلامي مربوط به مسائل اجتماعي و سياسي است، حدود و دياتي هست و مسائلي ديگر. حال تصور اين كه خدا احكامي نازل كرده، ولي متصدي براي اجرايش قرار نداده خودش يك نوع تناقض است. پس شبه بديهي است وقتي ميگوييم خداوند چنين احكامي را قرار داده در شان حكومت است كه عهدهدار اجراي آن گردد و هيچ كس ديگري جز حكومت نميتواند احكام جزايي را اجرا كند. در اين صورت، معنا ندارد كه بگوييم اسلام اين احكام را تشريع فرموده و خواسته است كه اجرا بشود، اما مجري ندارد و به كسي اجازه نداده است كه اينها را اجرا كند. اين يك نوع تناقضي است، آنگاه وقتي بحث ميشود از اينكه چه كسي ميتواند آن را اجرا كند با تصور اينكه مجري بايد عالم و مورد اعتماد باشد وخيانت نكند اين مجري همان «ولي فقيه» است.
اما درباره اين مطلب كه آيا واقعا ما ادلهاي كه براي حاكميت اسلامي داريم - كه امروز مصداق آن براي ما فقيه است - ميتواند ناظر به حكومتي باشد كه برخاسته از توكيل مردم استيا به نيابت از مردم حكومت ميكند، التبه ما معتقديم كه ولي فقيه به نيابت از امام معصوم ولايت دارد. اما اگر به عكس آن، بگوييم امام معصوم يا ولي فقيه به نيابت از مردم حكومت ميكند آيا اين موافق ادله شرعي است؟ آيا ميتوان دليلي را حتي از آن استيناس كرد تا ادني مراتب استظهار از آن بشود كه به مقتضاي آن، مردم حق داشته باشند ولي فقيه را نصب كنند و به عبارت ديگر، به او وكالتيا حق مشروعيتيا حق تصرف ولايي و حاكمانه بدهند؟ آيا ادله اين را اقتضا ميكند؟ يا اينكه ادله شرعي ما، اعم از عقلي و نقلي، چنين اقتضايي ندارد.
اما در ادله نقلي، مهمترين دليل نقلي مقبوله عمر بن حنظله است كه مشابه مفهوم آن در مرفوعه ابي خديجه و بعضي روايات ديگر آمده است كه امامعليهالسلام ميفرمايند: «فقد جعلته حاكما»؛ من او را حاكم قرار دادم. از اين حديث هيچ استشمام نميشود كه مردم در مشروعيتبخشيدن به حاكم نقشي دارند. يا در جاي ديگر ميفرمايند، «فهو حجتي عليكم و انا حجة الله.» به همان دليلي كه شما بايد از من اطاعت كنيد - چون حجتخدا هستم - از او بايد اطاعت كنيد - چون حجت من بر شماست. از اين احاديث رايحه توكيل يا تفويض امري از طرف مردم به وليفقيه استشمام نميشود. بنابراين، در ادله نقلي كاملا واضح است كه جز نصب هيچ احتمال ديگري وجود ندارد.من سراغ ندارم از ابتدايي كه فقيهي در عالم اسلام و تشيع داشتهايم تا اين زمان، يك فقيهي به عنوان يك وجه فقهي حتي احتمال داده باشد كه ولايت وليفقيه بستگي به انتخاب مردم دارد و مردم در مشروعيتبخشيدن به حكومت او نقشي دارند. حتي به عنوان يك احتمال هم كسي اين را مطرح نكرده است، جز در اين عصر كه بعضي تحت تاثير روشنفكران غربزده به عنوان احتمال مطرح كردهاند و شاگردانشان اين احتمال را جدي گرفتهاند و گفتهاند اصل همين است، وگرنه پيش از اين تا به حال هيچ كس احتمال اين را هم نداده است، چه رسد به اينكه يك نظر معتبري بدهد.
اما ادله عقلي تعبيرات گوناگوني براي ولايت فقيه دارد. ولي به تعبير بنده وقتي ما دسترسي به امام معصومعليهالسلام نداشته باشيم، بايد به حكم عقل تنزل كنيم به كسي كه اشبه و اقرب به اوست و اين يك قاعده عقلايي است كه هر جا حقيقتي، فضيلتي يا مطلوبيتي صاحب درجاتي بود و درجه عالي آن مورد نظر بود، در صورتي كه اعلي درجاتش امكان تحقق نداشت، به حكم عقل تنزل ميشود به مرتبهاي كه به آن مرتبه عالي اقرب باشد.@#@ وقتي ما دانستيم كه مطلوب شارع مقدس اين بوده كه اصالتا حاكم معصوم در راس هرم قدرت اسلامي باشد «اطيعوالله و اطيعواالرسول و اولي الامر منكم» (نساء:59)، اوليالامر طبق تفاسير اهلبيتعليهمالسلام كه مورد تاكيد حضرت امام(رحمه الله) بود، ائمه اثني عشرعليهمالسلام هستند و اين اعتقاد ضروري شيعه است كه امام بايد معصوم باشد و اين اصل در نظريه حكومت اسلامي است. اما اگر به او دسترسي نداشتيم، آيا بايد بگوييم كه به كلي بايد حكومت را رها كرد يا كسي را كه اقرب به حاكم معصوم استبايد برگزيد؟ اين مطلب را؛ به عنوان يك دليل عقلي تلقي مينماييم و ولي فقيه را از آن جهت اطاعت ميكنيم كه اقرب به امام معصومعليهالسلام است. اقرب از چه جهتي؛ در سن و قيافه يا آنچه در حكومت دخالت دارد؟ آنچه در حكومت دخالت دارد با عنايتبه اينكه ميخواهيم احكام اسلامي عمل شود، اول علم است؛ حاكم بايد عالم به احكام اسلام باشد تا مطمئن باشيم كه احكام اسلام را اجرا ميكند و اين شرطش فقاهت است. روي فقيه هم تكيه ميكنيم؛ زيرا تقيد ما به اين است كه احكام اسلام اجرا شود. اولين وظيفه حاكم اسلامي اجراي احكام اسلام است. پس اولين شرط لازم او فقاهت است؛ او در فقه بايد اقرب به امام معصومعليهالسلام باشد؛ يعني كسي باشد كه مسائل سياسي و اجتماعي و حكومتي اسلام را از ديگران بهتر ميداند. اينكه ديگران در مسائل ديگري اعلم باشند در اين دخالت ندارد، در آنچه به حكومت ارتباط دارد بايد اقرب به امام معصومعليهالسلام باشد.
دوم در زمينه عدالت هم حاكم بايد معصوم باشد؛ هيچ گناهي نكند كسي كه اقرب به مقام عصمت استبايد عاليترين مراتب تقوا را داشته باشد. اگر هم تقوا شؤوني دارد و احيانا شان فردي و اجتماعي آن قابل تفكيك هم ميباشد، آنچه مهمتر است تقواي اجتماعي است؛ يعني: در اجراي احكام اسلامي، ترس او از خدا بيشتر باشد. به فرض، اگر تفكيك تقواي فردي از اجتماعي امكان وجود دارد، كسي كه تقواي فردياش بيشتر است، مورد نظر نيست، كسي كه در اجراي احكام اسلامي مراقب است كه مبادا از حكم خدا تخلفي صورت گيرد بيش از همه بترسد از اينكه حق مردم تضييع شود، حقي ناحق گردد يا حكم الهي تعطيل شود اين شايسته است. شرط سوم آنكه براي پياده كردن احكام الهي در جامعه، بايد مسائل جامعه را درك كند تا بتواند آنها را اجرا كند، به خصوص آنجا كه ميخواهد احكام ثانوي و ولايي بر اساس مصالح متغير زماني و مكاني صادر كند.
پس حاكم جامعه بايد در سه شرط (علم به احكام سياسي - اجتماعي اسلام، علم به مصالح خاص جامعه اسلامي و تقوايي كه مصالح شخصي را بر مصالح اجتماع مقدم ندارد و لغزشي در اين جهتبرايش نيايد) بايد اقرب به معصومعليهالسلام باشد. چنين شخصي را ما «ولي فقيه» ميخوانيم. دليلمان هم اين است كه اين قاعده عقلايي است كه اگر ما مطلوب ذو درجاتي داشتيم و دستمان به مرتبه عالي نرسيد، بايد تنزل كنيم به مرتبهاي كه نزديك آن است؛ اگر به درجه صد نرسيديم، به درجه نود و نه برسيم، نه اينكه چون مصلحت صد درجهاي قابل دستيابي نيست، رها كنيم و بگوييم يك درجهاش را هم نخواستيم. اين خلاف مشي عقلاست. اين مطلب به صورتهاي گوناگون در جاهايي مطرح شده است.
بنابراين، نتيجه دليل مزبور اين است كه شارع مقدس در مواردي كه دسترسي به امام معصومعليهالسلام ممكن باشد، اطاعت او را واجب كرده است و در زماني كه دسترسي به او ميسر نباشد، با عقل كشف ميكنيم كه به كسي اجازه داده است كه تالي او باشد. اگر اين اجازه را كشف نكنيم، معنايش آن است كه پذيرفتهايم او حاضر است احكامش تعطيل شود، در حالي كه فرض كردهايم در بستري اين مباحث را مطرح ميكنيم كه خداوند متعال راضي نيست احكامش ترك شود، احكام جزايي اسلام باشد يا سياسي - اجتماعي. اگر او به فقيه واجد شرايط اذن ندهد كه اين احكام را اجرا كند، بايد گفت مجري تعيين نكرده است و حال آنكه جز خداي متعال كسي نميتواند براي اجراي احكامش مجري تعيين نمايد.
پس هم بر اساس ادله عقلي و هم بر اساس ادله نقلي، ولايت فقيه از طرف خداوند متعال به وساطت ائمه معصومعليهمالسلام انتصابي است.
معرفت: صرفنظرازدلايلعقلي و نقلي، با مراجعه به تاريخ، آيا تاكنونسابقهداشتهاستكه غير فقيه درراسحكومت قرارگيرد و بتواند مقاصد اسلام را اجرا كند؟ آيا از اين مساله ميتوان نتيجه گرفت كه به وسيله غير فقيه احكام اسلام اجرا نخواهد شد؟
حجةالاسلام لاريجاني: همانگونه كه حضرت استاد اشاره كردند، ما در بحث ولايت فقيه، يك وقت دنبال ادله فقهي خاصي هستيم؛ فقهي برخاسته از متون ديني و يك وقتي دنبال ادله فلسفي محض هستيم. اما به نظر ميآيد كه ما گاهي ميتوانيم از نكات ديگري - كه ميتوان گفت فلسفي است ولي با پيشفرضهاي مقبول - استفاده كنيم و آن را با پيشينه تاريخي پيوند دهيم.
يكي از قابل توجيهترين راهها براي مساله ولايت فقيه در بستري كه ما اكنون در آن قرار داريم - يعني: مسلماناني هستيم كه كتاب و سنت را قبول داريم - اين است كه در كتاب و سنت، احكام سياسي، جزايي و حقوقي وجود دارد. با اين پيشفرض، به نظر ميآيد قبول ولايت فقيه آسان است. از اينجا ميتوانيم شروع كنيم. پيشينه تاريخي هم مؤيد اين نكته است كه ما مسلمانها ميخواهيم اسلام اجرا شود و در خارج تحقق پيدا كند. تبلور اجراي آن در يك حكومت ديني است. حكومت ديني هم به ضامن اجرايي نياز دارد. و اين چيزي است كه امام راحل(رحمه الله) در كتاب بيع به آن اشاره كردهاند، اما آن را با بحث دليل عقلي امامتبه صورت مزجي ذكر نمودهاند. به نظر ميرسد اگر ما بخواهيم در اين باره دليل عقلي محض بياوريم تمام مقدمات لزوم حكومت نبي و وصي بايد ذكر شود. ولي اگر در اين بستر صحبت كنيم كه ما مسلمانها قرآن و سنت را قبول داريم و ميخواهيم اسلام تحقق خارجي پيدا كند. بنابراين، بايد حكومت ديني باشد و حافظ اين حكومت در معقولترين و مناسبترين طرح اين است كه ولي فقيه باشد. اين تعبير از حضرت امام(رحمه الله) نقل شده كه «مناسبترين شخص براي اين حفاظت وليفقيه جامع شرايط است.» اما به لحاظ تاريخي به نظر ميآيد كه اگر ما از بحثهاي تجريدي فلسفي بيرون بياييم، اگر به لحاظ عملي حكومت اسلامي و حفاظت آن را به كساني بسپاريم كه خودشان فقيه نيستند، از جهات مختلفي امكان انحراف در آن وجود دارد. حتي اگر اين متولي، منحرف هم نباشد، ولي جهل او نسبتبه فقه و معارف اسلامي كافي است كه از فهم اصيل و حجت مفاهيم كتاب و سنت دور بيفتد و اشتباه كند. اين شبه بديهي است كه اگر انساني را كه به تمام اين معارف تسلط دارد و واجد ليافت و كارداني است در كنار كسي كه اين معارف را نميداند قرار دهيم، عقل سليم حكم ميكند كه ولي فقيه بايد حكومت كند و متولي حفاظت از معارفي گردد كه همه قبول داريم و ميخواهيم تحقق خارجي پيدا كند.
به لحاظ تاريخي، مشروطيت داستان عجيبي است. اين همه تلاش كردند و علما نشستند و قانون اساسي نوشتند كه بنابر ميسور آن زمان، از اسلام بود. ولي طولي نكشيد كه مانند شهيد شيخ فضلالله نوري(رحمه الله) را بر دار بردند. به نظر شما، آيا مشكل فقط نظريه بود يا مشكل خارجي وجود داشت؟ بحثهاي فلسفي سر جاي خودش، وقتي حكومت، كه يك كار عملي و اجرايي است، به كساني داده ميشود كه دغدغه اصليشان اجراي احكام اسلامي نيست، آرام آرام به نواحي ديگري كشيده ميشوند. اين يك استدلال قابل قبول و اقناعي است؛ زيرا مقدماتش برهاني است؛ مقبولات ماست. ما مسلمانيم، ميخواهيم اسلام اجرا شود و اين فقط در سايه حكومت اسلامي ممكن است كه اين هم حافظ نياز دارد. نيازي نيستبگوييم اين برهان فقط «حافظ» را اثبات ميكند. بعضي به فرمايش امام(رحمه الله) و ديگران اشكال كردهاند كه اين برهان حافظ شريعت و حافظ حكومت اسلامي را اثبات ميكند، نه ولي فقيه را. ما بحث لفظي نداريم، دنبال اين هستيم كه ببينيم طبق اين استدلال و اين برهان اقناعي، آيا ميتوانيم بگوييم كسي بايد متصدي حكومتشود كه امر و نهياش واجب الاتباع نيست؟ روشن است كه چنين نيست؛ اين استدلال ثابت ميكند كه كسي بايد متولي اجراي حكومتباشد كه واجب الاتباع است و مقصودمان از «ولي فقيه» چنين شخصي است، به گمان من، به لحاظ نظري اين قابل اثبات است، به لحاظ تاريخي هم شواهد نشان ميدهد كه هر زمان جامعه از اين جهت منحرف شده، سرنوشت اجراي حكومت اسلامي در معرض تهديد قرار گرفته است.
معرفت: از تمامي سروران ارجمند و ديگر شركتكنندگان عزيزي كه در اين محفل حضور يافتند سپاسگزار است.